خیلی تنهام

خداجووووووون پیشم باش

+ شنبه 30 خرداد 1394برچسب:, ساعت9:54 mahtab| |




 دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زیاد خوب نبود برا همین همیشه کار میکرد تا زنش راحت زندگی کنه گاهی وقتا حتی شبا هم کار میکرد. همه کار میکرد.کارگری فروشندگی حمالی عملگی .سخت کار میکرد اما حلال.هیچ وقت دست خالی نمیومد خونه.وقتی میومد دختره با جون و دل ازش استقبال میکرد.ماساژش میداد براش غذا میذاشت پاهاشو پاشوره میکرد .همیشه به عشق شوهرش خونه تمیز بود و برق میزد  و با چیزایی  که داشتن بهترین غذای ممکن رو درست میکرد.هیچ وقت دستشونو جلو کسی دراز نمیکردن.ساده زندگی میکردن اما خوشبخت بودن.تا اینکه............. یه شب که پسره برای کار دیر کرده بود یه اس ام اس رو کوشی دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هیچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبری نشد.فکر کرد اشتباهی اومده.خوابید.صبح که بیدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شاید کسی براش دلسوزی کرده.خیلی با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره یکی اومد.باز شارژ شد.اما نه کسی زنگ میزد نه اس میداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ میومد.گوشیش پر بود.فکر میکرد یکی داره اینجوری بهشون کمک میکنه.میخواست به شوهرش کمک کنه اما نمیخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون این کارش بود .شبا شارژ میکرد و روزا اونو به دوستاش و همسایه ها میفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع میکرد.یک ماه گدشت.یه شب دختره هر چی منتظر موند اس ام اس نیومد.هزارتا فکر و خیال کرد.اخرش این تصمیمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومی زنگ زد.یه پسر گوشی رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من این گوشی رو پیدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بیمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گریه کرد.برای مردی که بدون چشم داشت به اون کمک میکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.این بار با گوشی خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلی گریه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابی نیومد.از اون شب هر موقع شارژ میرسید دختره پیام تشکر میفرستاد.تا اینکه........ شوهر دختره اومد خونه.خیلی زود خوابش برد.دختره پیشونیشو بوسید و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جیبش کرد قلبش ایستاد.پاکت سیگار بود.بی اختیار اشک از چشمش جاری شد.رفت یه گوشه و شروع کرد گریه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نیم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بی اختیار گریه میکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت یکبار دختره تو جیب شوهره سیگار میدید .دیگه اروم اروم عادی شده بود براش.اما به شوهرش نمیگفت.گریه ها و درددلاشو میبرد پیش پسره.دیگه بهش نمیگفت داداش.دیگه اکه اس نمیداد نگران میشد.دیگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ میداد.دیگه لباساشو خوب تمیز نمیشست.دیگه براش نمیخندید.به پسره میگفت شوهرم لیاقت نداره اکه داشت ترک میکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلی فقط اسمی که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاری میکرد یا از سر اجبار بود یا از روی عادت.دختره گفت... میخوام ببینمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.یه ماشین باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت میفهمید این یعنی زندگی .با شوهرش فقط جوونیش حروم میشد.شده بودن دوتا دوست صمیمی.یه روز دختره بهش گفت بیا خونه شوهرم تا شب نمیاد.پسره قبول کرد اما گفت اول بریم بیرون دور بزنیم.سوار شد.یه خیابون دو خیابون یه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نمیزد و فقط میگفت طاقت داشته باش یه سورپرایز برات دارم.رسیدن به یه جایی.پسره گفت اونجا رو ببین.یه مرد بود با چهره ای خسته.شیک بود اما کمرش خم شده بود.سیگار فروش بود.آره شوهره میفروخت نمیکشید.حرف اخر پسره این بود.برو پایین بی وفا...

+ شنبه 30 خرداد 1394برچسب:, ساعت9:38 mahtab| |

 

سلامتی اونیکه میدونه اعصاب نداری

میدونه حوصله  نداری

میدونه بی دلیل بهونه  میگیری

اما بازم میگه:

مثل روز اول میخوامت

تو یکی یدونه منی ...

+ شنبه 30 خرداد 1394برچسب:, ساعت9:29 mahtab| |

 

 

+ جمعه 29 خرداد 1394برچسب:, ساعت10:6 mahtab| |

 

 

ــ

خســتـــه امـــ از تــظـــاهـــر بـــه ایــســــتادگـــیــــ ...

از پنــــهــانــ کـــردنـــ زخــــمـــ هـــایـــمــ ...

زور کــــه نیـــســــتــــ ....

دیـــگــر نــمیـتــوانــمـــ بــی دلــیـــل بــخنــــدمــ و....

بــا لبـــخنــدی مســخــره ...

وانـــمـــود کنـــمــ هــمـــه چــــیــز رو بـــه راه اســـتــــ ....!!!!

اصـــلأ دیـــگــر نــمیـــخــواهــم کــه بــخــنــدمــ ...

میـــخــواهــم لــج کنـــمــ ...

بـــاخــودمـــ ...

بــا تــو ...

بـــا هــمــه ی دنــیــا...!

چــقــدر بــگــویــمــ فـــردا روز دیــگــریــســتـــ ...

و امـــروز بیــایــد و مــثـــل هـــر روز باشــی....؟!؟!

خــســتــه امــ .... از تـــو .... از خـــودمـــ ....از همـــه ی زنــدگــی .....

+ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ساعت16:9 mahtab| |

بـ سلامـــتے عـــــشقم
بـ سلامـــتے عکساش■
بـ سلامـــتے حرفـاش
بـ سلامـــتے شمــارش✍
بـ سلامــتے نبـــودش
بـ سلامــتے رفتــنش⇦⇦
بـ سلامــتے قرارامــون •°•
بـ سلامــتے قولایے ڪ فراموش کرد↯
بـ سلامــتے آینده اے ڪ توش نیــس
بـ سلامــتے بغضـــــام➣
بـ سلامــتے خندہ هـــــاش»
بـ سلامــتے عشق نداشـــــتم■
بـ سلامـــتے عشق جـــدیدش
بـ سلامــتے خودم√
بـ سلامـــتے صداش ڪ شنیدنـش آرزومہ★
بـ سلامــتے الان ڪ بـــا فکر اوڹ نوشتم✍
بـ سلامــتے حـــــرفایے ڪ نمیدونہ
بـ سلامـــتے تو عشقم ڪ هرڪــارے باهام کردے صـــدام در نـــیومد ♡
این یڪے رو نمےگم بـ سلامـــــتے↯〇↯
میـــگم تـــــوف بہ اون قلبے ڪ هنوزݦ بـــا دیدن عڪـــست میتـــپہ و اشڪے ڪہ سرازیـــــر میشہ★☆★
همیــــــــــن♧♤♧

+ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ساعت16:6 mahtab| |


♥↑رفـــــــــــــیق...
من کارے با شادے هات ندارم..
اونموقع همـــــــه کنـارتن.
ولــــے غــــــــــــم داشتے بــــــیــــــــــــــــــا↓♥
نـــــــــصـــــــــفـــــــــــــــــــــ؛نــــــــــــــصـــــــــــــفــــــــــــــ!!

+ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ساعت16:4 mahtab| |

"درد يعني:
دلم براش
خيلي
تنگ شده
اما هيچ
غلطي
نميتونم بكنم..."

+ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ساعت16:2 mahtab| |

 

ازم پرسیدن :


اگر دنیا را برایت بدهند چی خواهی كرد ...... ؟


با خنده تــلخ همیشه گی ام


جواب دادم


دنیایتان مال خودتان......!!

 


قبلاً دنیای داشتم كه اون هم مـال دیگری شد...

 

+ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ساعت16:0 mahtab| |

 

عكس غمگين عاشقانه گريه

 

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

ادامه در ادامه مطلب .....

 

 

 

الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمی ده؟

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده...

 

بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...

هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :

اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود

بلند بلند گریه کرد وگفت:

خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه

 فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند

 تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

+ چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:, ساعت19:35 mahtab| |



طراح : صـ♥ـدفــ